گوارا شدن. (یادداشت مؤلف) : چندبردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش. شهید. ، نوشیده شدن: مرا چون خروش تو آمد به گوش همه زهر گیتی شدم پاک نوش. فردوسی. به جوی اندرون آب نوش روان شد از این عدل و انصاف نوشیروانی. فرخی
گوارا شدن. (یادداشت مؤلف) : چندبردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش. شهید. ، نوشیده شدن: مرا چون خروش تو آمد به گوش همه زهر گیتی شدم پاک نوش. فردوسی. به جوی اندرون آب نوش روان شد از این عدل و انصاف نوشیروانی. فرخی
پیوند دادن، متصل کردن کنایه از خشمگین شدن، کنایه از مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده دل شدن کنایه از به جوش و خروش آمدن و تلاش کردن، جوشیدن، غلغل کردن پیدا شدن جوش های ریز در پوست بدن
پیوند دادن، متصل کردن کنایه از خشمگین شدن، کنایه از مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده دل شدن کنایه از به جوش و خروش آمدن و تلاش کردن، جوشیدن، غلغل کردن پیدا شدن جوش های ریز در پوست بدن
خوب شدن و نکو شدن، التیام یافتن، به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن. اهتزاز: مفلسان گر خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب. مولوی. ، به حال درآمدن. به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن: چون بنادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد قائم استغفار کرد. عطار
خوب شدن و نکو شدن، التیام یافتن، به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن. اهتزاز: مفلسان گر خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب. مولوی. ، به حال درآمدن. به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن: چون بنادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد قائم استغفار کرد. عطار
و نو گردیدن و نو گشتن، تازه شدن: چه گفت اندر این موبد پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو. فردوسی. نو شده ای نوشده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن. ناصرخسرو. ، جوان شدن: به جائی رسیدی هم اندر سخن که نو شد ز رای تو مرد کهن. فردوسی. ، مقبول و مطبوع واقع گشتن. به سبب تازگی، دلنشین و مورد پسند شدن. منظور و دلپسند شدن: بدو گفت رامشگری بر در است که از من به سال وهنر برتر است نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه گردیم و او نوشود. فردوسی. ، تازه و شاداب شدن. رونق و جلا یافتن. رواج و رونق و اعتبار بازیافتن: جهان نو شداز داد نوشیروان بخفتند بر پشت پیر و جوان. فردوسی. یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو. فردوسی. ، تغییر کردن و دگرگون شدن. تحول یافتن: هر نفس نو می شوددنیا و ما بی خبر در نو شدن واندر بقا. مولوی. ، نو شدن ماه و سال، درآمدن ماه پس از ماه گذشته و سال پس از سال گذشته. (یادداشت مؤلف). تحویل. تجدید. گردیدن. تغییر کردن: مرا ز نو شدن مه غرض مه عید است چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر. فرخی. حدیث نو شدن مه شنیده ای به خبر به کاخ در شو و ماه و ستاره بازنگر. فرخی. مگر نذر کردی که هر مه که نو شد شهی را ببندی و شهری گشائی. زینبی. ، تجدید شدن. تکرار شدن. بازآمدن. از سر گرفته شدن: بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن. فردوسی. مگر زاختر کرم گفتی سخن بر او نو شدی روزگار کهن. فردوسی
و نو گردیدن و نو گشتن، تازه شدن: چه گفت اندر این موبد پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو. فردوسی. نو شده ای نوشده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن. ناصرخسرو. ، جوان شدن: به جائی رسیدی هم اندر سخن که نو شد ز رای تو مرد کهن. فردوسی. ، مقبول و مطبوع واقع گشتن. به سبب تازگی، دلنشین و مورد پسند شدن. منظور و دلپسند شدن: بدو گفت رامشگری بر در است که از من به سال وهنر برتر است نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه گردیم و او نوشود. فردوسی. ، تازه و شاداب شدن. رونق و جلا یافتن. رواج و رونق و اعتبار بازیافتن: جهان نو شداز داد نوشیروان بخفتند بر پشت پیر و جوان. فردوسی. یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو. فردوسی. ، تغییر کردن و دگرگون شدن. تحول یافتن: هر نفس نو می شوددنیا و ما بی خبر در نو شدن واندر بقا. مولوی. ، نو شدن ماه و سال، درآمدن ماه پس از ماه گذشته و سال پس از سال گذشته. (یادداشت مؤلف). تحویل. تجدید. گردیدن. تغییر کردن: مرا ز نو شدن مه غرض مه عید است چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر. فرخی. حدیث نو شدن مه شنیده ای به خبر به کاخ در شو و ماه و ستاره بازنگر. فرخی. مگر نذر کردی که هر مه که نو شد شهی را ببندی و شهری گشائی. زینبی. ، تجدید شدن. تکرار شدن. بازآمدن. از سر گرفته شدن: بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن. فردوسی. مگر زَاختر کرم گفتی سخن بر او نو شدی روزگار کهن. فردوسی
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا